ارزش
جنگ بود و جبهه نا آرام.
گلوله ها مثل باران فرود می آمدند.
یکی از سربازها دوست مجروحش رو دید که در باتلاق افتاده بود.
او لحظه به لحظه پائین تر می رفت و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.
سرباز به مافوقش گفت اجازه بدید برای نجاتش کاری کنم.
و جواب شنید که :
اون در حال مرگه ، چرا می خوای بیخودی جونت رو به خطر بندازی؟
فکر می کنی ارزشش رو داشته باشه؟
چشم های سرباز برقی زد و گفت بله قربان ارزشش رو داره.
و سریع به سمت باتلاق رفت.
با تلاش زیاد و به طرز معجزه آسائی دوستش رو از باتلاق بیرون کشید.
وقتی اونو عقب آورد ، امدادگر معاینه اش کرد و گفت : تموم کرده.
افسر فرمانده با صدائی غم آلود گفت :
ارزشش رو نداشت ، چرا جونت رو به خطر انداختی؟
سرباز لبخند تلخی زد و پاسخ داد :
ارزشش رو داشت قربان.
آخه وقتی بهش رسیدم هنوز زنده بود و
امید به زندگی توی چشم هاش موج می زد.
و بهم گفت : می دونستم برای نجاتم می آی.
عزیز دلم خوب که دقت کنی می بینی که :
خیلی ها چشم امید شون به ماست.
و باید کاری براشون بکنیم.
اگه هر کس فقط دست یک نفر رو می گرفت.
اونوقت ...
سه شنبه 10 اردیبهشت 1392 - 2:21:19 PM